داستانک دارو فروش


هرماه برای خرید داروهایش می بایست به ناصر خسرو می رفت. 

او دیگر تمام فوت و فن کار را می دانست و دارو فروش ها نمی توانستند داروی قلابی یا تاریخ گذشته به او بفروشند. 

وقتی که بازرس وام تعمیرات خانه وضعیت اسف بار خانهء او را دید دلش به حالش سوخت و نوبت وامش را جلو انداخت 

وام را که گرفت خانه اش را تعمیر نکرد و نقشه ای که از چند مدت قبل در ذهن داشت را به مورد اجرا گذاشت.

حالا منزلش در ولنجک است و یک دفتر کار با پنجاه کارمند در نزدیکی ناصر خسرو دارد و همه او را دکتر صدا می زنند.


دارو فروش 

از کتاب اینه ها هم دروغ می گویند 

محمد احتشام

داستانک سبقت

توی خودرو بنزش نشسته بود و به راحتی از همه خودروها سبقت می گرفت و با حالتی تحقیر امیز از توی اینه به خودروهای پشت سرش نگاه می کرد.

 سرعتش آن قدر زیاد بود که یک تکه سنگ وسط جاده باعث شد در مردن هم از دیگران سبقت بگیرد.

سبقت

از کتاب الاغ ها از شیرها خوشبخت ترند

محمد احتشام


داستانک غریبه

همیشه پسرش را با نام کوچک صدا می زد.
و او هم به پدرش بابا می گفت.
اما از وقتی که پدر به مکه رفت و پسر مدرک لیسانس گرفت حالا هر وقت هم دیگر را صدا می زنند حس می کنم با هم غریبه شده اند و دیگر ان صداقت و راستی در صدایشان نیست.

چون او به پدرش می گوید حاجی و پدرش هم او را مهندس صدا می کند. 

غریبه
از کتاب الاغ ها از شیرها خوشبخت ترند
محمد احتشام

داستانک دایهء بهتر از مادر

وقتی از تخم بیرون امد دید تعداد زیادی جوجه مثل او دنبال مادرشان می گردند.

ولی ادم های مهربان انها را به جای گرمی بردند و غذا دادند وهر روز هم به انها سر می زدند و بهتر از یک مادر مواظب انها بودند.

جوجه ها به خاطر غذا های خوشمزه و تقویتی و جای گرم ونرم خدا را شکر می کردند. 

ادم های مهربان نگران بیمار شدن انها هم بودند و همه روزه دامپزشک انها را معاینه و وزن می کرد. 

امروز متوجه شدند که ادم ها می خواهند انها را به مسافرت ببرند مرغ ها به هم می گفتند چطور ما می توانیم محبت ادم ها را تلافی کنیم !

یک ساعت بعد برق چاقو ها به انها فرصت نداد که از ادم ها تشکر کنند. 


دایهء بهتر از مادر 

از کتاب اینه ها هم دروغ می گویند

محمد احتشام


داستانک شغل

نزدیک عید که می شد تنگ های ماهی قرمز را روی گاری دستی اش می چید و تا شب عید ماهی می فروخت.

در فصل بهار چغاله و گوجه سبز و در تابستان خاکشیر و اب زرشک و زمستان ها هم لبوی داغ . 

وقتی معلم از پسرش که تازه به مدرسه رفته بود پرسید: بابات چکاره است 

پسر گفت:نمیدانم بابام هزار تا شغل دارد.


شغل

از کتاب اینه ها هم دروغ می گویند

محمد احتشام

داستانک معلول

وقتی بلایی سر انسان های خوب نازل می شود می گویند : خدا می خواهد انها را امتحان کند 

و اگر همین بلا بر سر انسان های بد نازل شود می گویند : خدا حقشان را کف دستشان گذاشت.

شاید در مورد من خدا حقم را کف دستم گذاشته و در مورد فرزند معلولم می خواهد او را امتحان کند.

ولی با همهء درد و رنجی که ما دو نفر می کشیم من و فرزندم این را خوب می دانیم که همدیگر را خیلی دوست داریم.


معلول

از کتاب جلاد ها هم می میرند

محمد احتشام

:) ممنون حامد

داستانک آش نذری

سنگ ریزهء داخل اش نذری باعث شد یکی از دندان هایش بشکند. 

فردا به دندانپزشکی مراجعه کرد و وقتی که می خواست پول ترمیم دندانش را پرداخت کند دندانپزشک گفت: مادرم دیشب خواب دیده که من دندان های سالم مردم را می کشم 

و گفته تعبیر ان این است که امروز نباید از کسی ویزیت بگیرم و شما هم نباید پولی بپردازید چون من به خواب های مادرم خیلی اعتقاد دارم.

آش نذری

از کتاب اینه ها هم دروغ می گویند

محمد احتشام


حامد جان - دستت طلا

داستانک دلتنگی

هر وقت خبر فوت یکی از دوستان هم سن و سالش را می شنید اول از همه از این که هنوز زنده بود خوشحال می شد و بعد به خاطر از دست دادن دوستش غصه می خورد ولی از شش ماه پیش که به سرطان استخوان مبتلا شده هر روز صد بار ارزوی مرگ می کند و دلش برای دوستانش خیلی تنگ شده است. 

دلتنگی

از کتاب جلاد ها هم می میرند

محمد احتشام


داستانک معلم

شاگرد اول کلاس بود سخت ترین مسئلهء ریاضی را مثل آب خوردن حل می کرد و من از این که او باهوش و زرنگ بود بهش حسادت می کردم.

حالا او معلم ریاضی شده و من معلم ادبیات یک روز توی دفتر مدرسه به من گفت: از این که شاگرد ها همیشه معلم های ادبیات را از معلم های ریاضی بیشتر دوست دارند به تو حسادت می کنم.

معلم

از کتاب جلاد ها هم می میرند

محمد احتشام

داستانک بیماری

بالاخره تصمیمش را گرفت یک لنگه جوراب زنش را برداشت و سپس به سراغ اتاق پسرش رفت و کلت اسباب بازی او را هم در جیب کتش گذاشت زمانی که به درب بانک رسیدو می خواست جوراب را روی صورتش بکشد ناگهان بیماری قدیمی اش به سراغش امد و وقتی چشم هایش را باز کرد دید مامور حفاظت بانک با یک لیوان اب قند بالای سرش ایستاده و کارمندان بانک نگران حالش هستند از همه خداحافظی کرد و برای اولین بار به خاطر داشتن بیماری صرع خدا را شکر کرد.

بیماری

از کتاب اینه ها هم دروغ می گویند

محمد احتشام

داستانک اشتی

اشتی

از کتاب الاغ ها از شیر ها خوشبخت ترند 

محمد احتشام

هردو فکر می کردند که اگر برای اشتی کردن پا پیش بگذارند به غرورشان لطمه خواهد خورد .

اما امروز یکی از انها غرورش را زیر پا گذاشت و در مراسم به خاکسپاری دوستش شرکت کرد 

و ان یکی هم غرورش را با خود به گور برد.


داستانک مرد

وقتی بچه بودم پدرم می گفت : 

هر زمان خودت به تنهایی توانستی بند کفش هایت را ببندی مرد شده ای.

اما من به پسرم می گویم : 

وقتی از بخشیدن کفش هایت به ادم های پابرهنه خوشحال شدی مرد شده ای. 


مرد

از کتاب جلادها هم می میرند

محمد احتشام

با تشکر از حامد عزیز

داستانک پرستار

پوشیدن مداوم کفش پاشنه بلند باعث شد که دیسک کمرش اسیب ببیند. 

در بیمارستان وقتی مجبور شد دم پایی بپوشد متوجه شد که قدش از بعضی پرستاران بلند تر است ولی در ان جا هیچ کس به قد پرستاران نوجهی نداشت 

چون کار بزرگ ان ها قدشان را بلند جلوه می داد. 

پرستار

از کتاب اینه ها هم دروغ می گویند 

محمد احتشام


داستانک فراموشی

باورش نمی شد که کتابش به عنوان بهترین کتاب سال انتخاب شود. دریافت جایزهءنقدی باعث شد سه سال بعد رتبهء اول انبوه سازان مسکن را کسب کند 

وقتی خبرنگار مجلهء ادبی از او پرسید که ایا در اینده کتاب دیگری منتشر می کنید؟! 

گفت: نویسندگی عمر هدر کردن است.

حالا که به بیماری الزایمر دچار شده هرچه فکر می کند نمی داند چرا اینقدر علاقه به نوشتن دارد ولی چیزی برای نوشتن به ذهنش نمی رسد.


فراموشی

از کتاب اینه ها هم دروغ می گویند

محمداحتشام

داستانک عقیده

با شور و هیجان مشغول سخنرانی بود و جمعیت یکپارچه او را تشویق می کردند

می گفت: همهء انسان ها دارای یک عقیده نیستند باید به عقاید دیگران احترام گذاشت. 

ناگهان گلوله ای از میان مردم به سویش شلیک شد و او به خاطر احترام به عقیدهء مهاجم زندگی اش را از دست داد.


عقیده

از کتاب اینه ها هم دروغ می گویند

محمد احتشام


داستانک رنج

عضو انجمن حمایت از کودکان سرطانی بود هر وقت از عیادت آنها باز می گشت تا چند روز ناراحت بود و از خودش می پرسید انها چه گناهی مرتکب شده اند که باید این چنین تقاص پس بدهند 


یک روز از یکی از بچه ها پرسید که دوست دارد به جای چه کسی باشد ؟


او گفت : دلم می خواست به جای شما بودم و به کودکان سرطانی کمک می کردم ولی هیچوقت دوست ندارم به جای پدر و مادر رنج کشیده ام باشم.


رنج

از کتاب اینه ها هم دروغ می گویند

محمد احتشام