بالاخره تصمیمش را گرفت یک لنگه جوراب زنش را برداشت و سپس به سراغ اتاق پسرش رفت و کلت اسباب بازی او را هم در جیب کتش گذاشت زمانی که به درب بانک رسیدو می خواست جوراب را روی صورتش بکشد ناگهان بیماری قدیمی اش به سراغش امد و وقتی چشم هایش را باز کرد دید مامور حفاظت بانک با یک لیوان اب قند بالای سرش ایستاده و کارمندان بانک نگران حالش هستند از همه خداحافظی کرد و برای اولین بار به خاطر داشتن بیماری صرع خدا را شکر کرد.

بیماری

از کتاب اینه ها هم دروغ می گویند

محمد احتشام